یازینب(س)
عقیله بنی هاشم
عقیله بنی هاشم
شهید گمنام…. آرام آرام قاصدکهای رسیده از سفری دور ، همراه نسیمی مهربان به دشت آلاله ها می رسند . هر قاصدک بر گلبن لاله ای می نشیند تا خستگی و رنج این سفر دور و دراز را برای لاله اش بازگو کند . فرشتگان به ضیافت این دشت می آیند و بالهایشان را فرش راه قاصدکها می کنند. اما! کمی آنطرف تر، دل خستگانی که به پهنای دل آسمان گریسته اند تابوتهایی خالی را بر دوش خود حمل می کنند با اینکه تابوت خالیست اما سنگینی عجیبی را بر پشتشان احساس می کنند صاحبان آن تابوتها همان قاصدکها هستند که سبکبار! به سمت مقصد خویش پرواز کرده اند اما چرا آنطرفتر صدای گریه می آید؟! آن همه غم و سوختگی سینه برای چیست؟ انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی دارد و روی آن چیزی می نویسد شعر می نویسند؟ آرزوها و امیدها را می نویسند؟ از دل تنگی ها و قصه هجران می سرایند؟ از سختی هایی که کشیده اند؟ از نامردی ها و ناجوانمردی ها؟ از کسانی که حرمت نان و سفره را نگه نمی دارند؟ از بی درد ها ی بی غم و غصه که برای خوش گذرانی دو روزه دنیا کبوتر ها را در قفس زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟! از لگدهایی که روی خونهای پاک کوبیده شده!؟ اما نه! از رد پای خون گریزی نیست! این خونها پاک شدنی نیستند مگر می شود فراموش کرد آن همه پاکی آن همه صفا و صمیمیت رشادت شجاعت جوانمردی و آن همه عشق خدایی را!!! و او همچنان می نویسد…………. اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست چرا که تابوت نیز دلتنگ پیکریست که از دیار غربت به دیار غربت! سفر می کند……….. . . . تو فرزند کدام نسل پاکی؟ تو از کدامین دشت روییده ای قاصدک!؟ چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟ کدام دست ناپاک خون پاک تو را ریخته؟ به کجا سفر می کنی؟ دور از خانه و شهر خویش؟! دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر!؟ . . . سبز و آباد باد! آن خاکی که سینه اش را آرامگاه پیکر پاک تو کرده و خوش بر آن آسمانی که سایه بان آن خاک شده! . و ما باز هم شرمنده ایم تقدیم به شهیدان مفقود الاثر سرسبزترین بهار جاوید تو اى سبزترین بهار جاوید! اى نشان بى نشانها! اى آیینه نور! اى راز سر به مهر! اى بیکران! تو آن روز خروشیدى و امروز… باور نمىکنم که با آن همه خروش در خاک خفتهاى! اى که حضور دریایى تو در آسمانها جارىتر از رودهاست! هنوز تپش امواج پرخروش غیرتت لرزه بر اندام دشمنان مىافکند. ما خفتگان در ساحلت غرقه به طوفانیم و تو چه آرام، در پهنه بیکرانت، حیرتمان را به نظاره نشستهاى. چه زیباست قاب عکس خالىات بر دیوار قلبمان. هنوز در صفحه صفحه تاریخ، تفسیر حدیث جاودانگىات را مىنویسند و چه زیباست شعر دلتنگىهامان. هنوز کوچهها در انتظار ترنم گامهاى سبز تواند. آسمان تاریک شهر در التماس تابش چشمهاى توست. اى نور! چگونه در عمق دلواپسىهامان تابشات را به خاک بخشیدى. اى تفسیر سرمستى و اى نغمه شوریدگى! نزدیک است پرنده قلبم در کنج تنهایى جان سپارد. گوش کن! ثانیهها به امید بازگشت تو در تپشاند.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط سیده فوزیه موسوی در 1395/09/13 ساعت 06:08:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/09/15 @ 05:38:28 ب.ظ
صهباء [عضو]
زیبا بود.
1395/09/14 @ 11:29:51 ب.ظ
متین [عضو]
سلام .
بسیار دلنشین بود .
موفق باشید .
1395/09/14 @ 06:12:01 ب.ظ
كوثر [عضو]
احسنت استفاده کردیم
ممنون از نظراتتون دوست خوبم!
1395/09/13 @ 09:34:46 ب.ظ
رحیمی [عضو]
خدایا ما را شرمنده شهدا نکن و از شفاعت آنها محروم نکن!
انشاءالله با شهدا محشور شوید دوست عزیزم…